گویند روزی انوشیروان ساسانی در حال گذر از مسیری بود .

در راه پیرمردی را مشغول کاشتن درخت گردویی دید.

به او گفت: ای پیرمرد چرا این درخت را می کاری عمر تو که کفاف چیدن میوه هایش را

نمی دهد!

پیرمرد خنده ای کرد گفت:دیگران کاشتند و ما خوردیم حال ما بکاریم و دیگران بخورند.

شاه از این سخن بسیار خوشش آمد و کیسه ی پر از سکه ی طلایی را به پیرمرد داد.

پیرمرد نگاهی به سکه کرد و گفت:بفرمایید این هم  پاداش کارم که امروز گرفتم.

انوشیروان دوباره خندید،کیسه ای دیگر به او داد.