دوران آشنایی

پیرمرد به زنش گفت:
منبع:http://imenstu91.blogfa.com/

اسب پیرمرد فــــرار کـــرد، همه همسایه ها بـــرای دلـــداری به
خـــانه پیـــرمرد آمدند و گفتند: عجـــب شـــانس بدی آوردی که
اسبت فرار کرد!
روستا زاده پیــــر جواب داد: از کـــجا می دانید که ایـــن از خوش
شانسی من بـــوده یا از بـــد شانسی ام؟ همسایه ها با تـــعجّب
جــــواب دادن: خــــوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجــــرا نگذشته بـــود که اسب پیــــرمرد به
همراه بیست اسب وحشی به خانه بـــرگشت. این بار همسایه ها
بــــراے تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی کـــه
اسبت به همراه بیست اسب دیگـــر به خانه بر گشت!
پیر مرد بار دیگــــر در جــواب گـــفت: از کجا مـــےدانید که ایــن از
خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟
فـــــــردای آن روز پـــسر پیــــرمرد در میان اسب های وحشی،
زمین خــــورد و پایش شـــکست. همسایه ها بار دیگــــر آمدند و
گـــفتند: عـــجب شانس بدی! و کـــشاورز پیــــر گفت: از کجـــا
مــے دانید که این از خوش شانسی مـــن بوده یا از بد شانسی ام؟
و چند تا از همسایه ها با عصبانیت گـــفتند: خب مـــعلومه که از
بد شانسیه تـــو بـوده پیـــرمرد کـــودن!
چــــند روز بــعد نیــــروهای دولتــــے برای ســــربازگیری از راه
رسیدند و تمام جـــوانان ســـالم را برای جـــنگ در ســــرزمینی
دوردست با خود بردند. پســـر کشاورز پیر به خاطـــــر پاے
شـــکسته اش از اعــــزام، مـــعاف شد.
هـــمسایه ها بار دیگـــــر بـــرای تبـــریک به خانــه پیــــرمرد رفتند:
عجب شانسی آوردی که پســـرت مــعاف شد! و کــشاورز پیــــر
گفت: از کــجا مـــے دانید که...؟
خیلی از ما اتفاقاتی در زندگــــــــے خــــود داشتیم؛اتّفاقـــاتی کـــه
از نظر ظـــاهـــری بـــرای ما بـــد بوده اند اما براے مــا خـــیر زیادی
در آن نهفته بوده است...
خـــــداوند یگــــانه تکیه گــــاه من و توست!
پس...
بـــه "تدبیرش" اعتماد کـــــن..
بـــه "حـکمتش" دل بســـپار...
بـــه او "تـوکــــــــــــل" کـــــن...
و ...
بـــه سمت او "قدمـے بردار".
منبع:http://boro.niazerooz.com/
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آن ها گفت:«من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید،بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آن ها پرسیدند:«آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت:« نه،او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آن ها گفتند:«پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت،زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
یيرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه.بعد از چند سال بالآخره
با یک دارویی خوب می شه.دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش
حالا می شنوه.
دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه:خانواده ی شما هم باید ظاهراً خیلی خوشحال باشن
که شنوایی تون رو بدست آوردید؟
پیرمرد می گه:نه،من هنوز بهشون چیزی نگفته ام! هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش
می کنم،فقط تنها اتفاقی که افتاده،اینه که توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض
کرده ام!
منبع:داستان بلاگ وب
پیرمرد اعتراض کرد و گفت :"امّا زمستان ِ سختی بود"
شیوانا با لبخند گفت:"ولی اکنون بهار است.آن زمستان سخت،حق ندارد بهار را از ما بگیرد.تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار،داری بهار را نیز قربانی می کنی!زمستان را در فصل خودش رها کن!
گویند روزی انوشیروان ساسانی در حال گذر از مسیری بود .
در راه پیرمردی را مشغول کاشتن درخت گردویی دید.
به او گفت: ای پیرمرد چرا این درخت را می کاری عمر تو که کفاف چیدن میوه هایش را
نمی دهد!
پیرمرد خنده ای کرد گفت:دیگران کاشتند و ما خوردیم حال ما بکاریم و دیگران بخورند.
شاه از این سخن بسیار خوشش آمد و کیسه ی پر از سکه ی طلایی را به پیرمرد داد.
پیرمرد نگاهی به سکه کرد و گفت:بفرمایید این هم پاداش کارم که امروز گرفتم.
انوشیروان دوباره خندید،کیسه ای دیگر به او داد.