دوران آشنایی



پیرمرد به زنش گفت
:
 
بیا یادی از گذشته های دور کنیم
 
من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم
 
......
 
پیرزن قبول کرد
 
فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد
 
وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه
 
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
 
...پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
 
بابام نذاشت بیام



منبع:http://imenstu91.blogfa.com/

خوش شانسی یا ...؟!

پیــــرمرد روستا زاده اے بود که یک پســـر و یک اسب داشت؛ روزی

 اسب پیرمرد فــــرار کـــرد، همه همسایه ها بـــرای دلـــداری به

 خـــانه پیـــرمرد آمدند و گفتند: عجـــب شـــانس بدی آوردی که

اسبت فرار کرد!

روستا زاده پیــــر جواب داد: از کـــجا می دانید که ایـــن از خوش

 شانسی من بـــوده یا از بـــد شانسی ام؟ همسایه ها با تـــعجّب

جــــواب دادن: خــــوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجــــرا نگذشته بـــود که اسب پیــــرمرد به

 همراه بیست اسب وحشی به خانه بـــرگشت. این بار همسایه ها

 بــــراے تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی کـــه

اسبت به همراه بیست اسب دیگـــر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگــــر در جــواب گـــفت: از کجا مـــےدانید که ایــن از

 خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟

فـــــــردای آن روز پـــسر پیــــرمرد در میان اسب های وحشی،

 زمین خــــورد و پایش شـــکست. همسایه ها بار دیگــــر آمدند و

 گـــفتند: عـــجب شانس بدی! و کـــشاورز پیــــر گفت: از کجـــا

 مــے دانید که این از خوش شانسی مـــن بوده یا از بد شانسی ام؟

و چند تا از همسایه ها با عصبانیت گـــفتند: خب مـــعلومه که از

بد شانسیه تـــو بـوده پیـــرمرد کـــودن!

چــــند روز بــعد نیــــروهای دولتــــے برای ســــربازگیری از راه

رسیدند و تمام جـــوانان ســـالم را برای جـــنگ در ســــرزمینی

دوردست با خود بردند. پســـر کشاورز پیر به خاطـــــر پاے

شـــکسته اش از اعــــزام، مـــعاف شد.

هـــمسایه ها بار دیگـــــر بـــرای تبـــریک به خانــه پیــــرمرد رفتند:

 عجب شانسی آوردی که پســـرت مــعاف شد! و کــشاورز پیــــر

 گفت: از کــجا مـــے دانید که...؟

خیلی از ما اتفاقاتی در زندگــــــــے خــــود داشتیم؛اتّفاقـــاتی کـــه

 از نظر ظـــاهـــری بـــرای ما بـــد بوده اند اما براے مــا خـــیر زیادی

 در آن نهفته بوده است...

خـــــداوند یگــــانه تکیه گــــاه من و توست!

پس...

بـــه "تدبیرش" اعتماد کـــــن..

بـــه "حـکمتش" دل بســـپار...

بـــه او "تـوکــــــــــــل" کـــــن...

و ...

بـــه سمت او "قدمـے بردار".

 

منبع:http://boro.niazerooz.com/

 

پیرمرد وفادار

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند:باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب ندیده.پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه ی سالمندان است.هر روز صبح به آن جا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسّفم،او آلزایمر دارد،چیزی را متوجّه نخواهد شد! حتّی مرا نمی شناسد!!پرستار با حیرت گفت:وقتی نمی داند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به آرامی گفت: او مرا نمی شناسد،امّا من که می دانم او چه کسی است.
  منبع: http://sahel-2006.blogfa.com/

سه پیرمرد

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آن ها گفت:«من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید،بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آن ها پرسیدند:«آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت:« نه،او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آن ها گفتند:«پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت،زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

شوهرش به او گفت:«برو به آن ها بگو شوهرم آمده،بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آن ها را به خانه دعوت کرد.آن ها گفتند:«ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجّب پرسید:«چرا!؟»
یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:«نام او ثروت است.»و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفّقیّت است،و نام من عشق است،حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد.
شوهـر گفت:« چه خوب،ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!»ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:«چرا موفّقیّت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آن ها را می شنید،پیشنهاد کرد:«بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبّت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند.زن بیرون رفت و گفت:«کدام یک از شما عشق است؟او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفّقیّت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند.
زن با تعجب پرسید:«شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:«اگر شما ثروت یا موفّقیّت را دعوت می کردید،بقیّه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفّقیّت هم هست!

بله…با عشقه که می تونید هر چیزی که می خواهید به دست بیارید.


منبع:داستان های جذّاب و خواندنی

پیرمرد ناشنوا

یيرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه.بعد از چند سال بالآخره

با یک دارویی خوب می شه.دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش

حالا می شنوه.

دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه:خانواده ی شما هم باید ظاهراً خیلی خوشحال باشن

که شنوایی تون رو بدست آوردید؟

پیرمرد می گه:نه،من هنوز بهشون چیزی نگفته ام! هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش

می کنم،فقط تنها اتفاقی که افتاده،اینه که توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض

کرده ام! 


منبع:داستان بلاگ وب

خاطرات زمستان را به بهار نياور!

برف ها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود.فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده ی شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت و زرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذّت می بردند.

در آن روز،شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد.پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آن ها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر ِ آفتاب نشستن،صحبت می کند.

شیوانا لختی ایستاد و حرف های پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:"اکنون که بهار است و این بچّه ها در حال لذّت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دل نواز بهار هستند،بهتر است روایت یخ و سرما را برای آن ها نَقل نکنی! خاطرات زمستان،خوب یا بد،مال زمستان است.آن ها را به بهار نیاور! با این حرف تو،بچّه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد،قبل از آمدن یخبندان،همه ی این بچّه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.

به جای صحبت از بدبختی های ایّام سرما،به این بچّه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذّت ببرند.بگذار خاطره ی بهار در خاطر آن ها ماندگار شود و برایشان آن قدر شیرین و جذّاب بماند که در سردترین زمستان های آینده،امید به بهاری دل نواز،آن ها را تسلیم نکند.

پیرمرد اعتراض کرد و گفت :"امّا زمستان ِ سختی بود"

شیوانا با لبخند گفت:"ولی اکنون بهار است.آن زمستان سخت،حق ندارد بهار را از ما بگیرد.تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار،داری بهار را نیز قربانی می کنی!زمستان را در فصل خودش رها کن!


منبع:داستان بلاگ وب

درخت گردو

گویند روزی انوشیروان ساسانی در حال گذر از مسیری بود .

در راه پیرمردی را مشغول کاشتن درخت گردویی دید.

به او گفت: ای پیرمرد چرا این درخت را می کاری عمر تو که کفاف چیدن میوه هایش را

نمی دهد!

پیرمرد خنده ای کرد گفت:دیگران کاشتند و ما خوردیم حال ما بکاریم و دیگران بخورند.

شاه از این سخن بسیار خوشش آمد و کیسه ی پر از سکه ی طلایی را به پیرمرد داد.

پیرمرد نگاهی به سکه کرد و گفت:بفرمایید این هم  پاداش کارم که امروز گرفتم.

انوشیروان دوباره خندید،کیسه ای دیگر به او داد.