اداره کردن زن آسان تر است یا کشور !؟









روزی از میلتون،شاعر معروف انگلیسی پرسیدند: «چرا ولیعهد انگلستان می تواند در 14 سالگی

بر تخت سلطنت بنشیند و سلطنت کند؛ امّا تا 18 سال نداشته باشد،نمی تواند ازدواج کند؟»

میلتون گفت: «به خاطر این که اداره کردن یک مملکت از اداره کردن یک زن به مراتب آسان تر است!»




منبع متن:http://boro.niazerooz.com/


پ ن1:عکس کاخ نیاوران.
پ ن 2:این که عکس خاتون رو زدم،چون به عنوان نماد بانوی ایرانی می شناسنش.

دو رفیق شفیق

گاهی مردها زن را موجود درجه ی دو حساب میکنند.


     امّا موجود درجه ی دو نداریم.هر دو مثل هم هستند،هر


             دو از حقوق برابری در زمینه ی امور زندگی


                  (مگر در جاهایی که خدای متّعال بین زن و مرد فرقی گذاشته که آن


                   هم روی مصلحتی است و به نفع مرد و به ضرر زن هم نیست)


                    برخوردارند.


                    باید مثل دو رفیق و دو نفرشریک در خانه با هم زندگی کنند.


مقام معظم رهبری



منبع:http://salman631.blogfa.com/

از زبان یک زن ...

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم است.
خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.
خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم.
خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.
خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.
خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم.
خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.
خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.
خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.
خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم. این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.
خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.


منبع:https://plus.google.com/113881285715874081760/posts

چه کسی موثرتر هست، زن یا مرد؟

توماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال -همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.

سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :” گفتگوی خیلی خوبی بود.”
پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :” هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
” زنش پاسخ داد :” عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین .”



http://narimanparsi.persianblog.ir/


چهار سخنی که زاهد را تکان داد!

زاهدی گوید:

جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع

کردم تا به او نخورد.او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!


دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.گفت تو با این همه

ادعا،قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای؟ کودک چراغ

را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟


چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد

با من حرف بزن. گفت من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود

خبرم نیست تو چگونه غرق محبّت خالقی که از نگاهی بیم داری؟


منبع: http://narimanparsi.persianblog.ir/

پیرمرد وفادار

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند:باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب ندیده.پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه ی سالمندان است.هر روز صبح به آن جا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسّفم،او آلزایمر دارد،چیزی را متوجّه نخواهد شد! حتّی مرا نمی شناسد!!پرستار با حیرت گفت:وقتی نمی داند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به آرامی گفت: او مرا نمی شناسد،امّا من که می دانم او چه کسی است.
  منبع: http://sahel-2006.blogfa.com/

سه پیرمرد

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آن ها گفت:«من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید،بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آن ها پرسیدند:«آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت:« نه،او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آن ها گفتند:«پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت،زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

شوهرش به او گفت:«برو به آن ها بگو شوهرم آمده،بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آن ها را به خانه دعوت کرد.آن ها گفتند:«ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجّب پرسید:«چرا!؟»
یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:«نام او ثروت است.»و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفّقیّت است،و نام من عشق است،حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد.
شوهـر گفت:« چه خوب،ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!»ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:«چرا موفّقیّت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آن ها را می شنید،پیشنهاد کرد:«بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبّت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند.زن بیرون رفت و گفت:«کدام یک از شما عشق است؟او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفّقیّت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند.
زن با تعجب پرسید:«شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:«اگر شما ثروت یا موفّقیّت را دعوت می کردید،بقیّه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفّقیّت هم هست!

بله…با عشقه که می تونید هر چیزی که می خواهید به دست بیارید.


منبع:داستان های جذّاب و خواندنی

ماجرای عیب کوچولوی عروس

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت:شنیده ام قد او کوتاه است.
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است،زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود.

جوان گفت:شنیده ام زبانش هم لکنت دارد.
پیرزن گفت:این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد.
جوان گفت:خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است.
پیرزن گفت:درست است،این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.
جوان گفت:شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است.
پیرزن گفت:شما تجربه ندارید،نمی دانید که این صفت،باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن،هر روز هم از خیابان گردی،خرج برایت نمی تراشد.
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد.
پیرزن گفت:ای وای!شما مرد ها چه قدر بهانه گیر هستید،پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی،این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

مرحوم احمد شاملو

منبع:داستان های جذّاب و خواندنی

دو سوی هرزه گی

بودا به دهی سفر كرد.زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.بودا پذیرفت و مهیّای رفتن به خانه‌ی زن شد.كدخدای دهكده،هراسان خود را به بودا رساند و گفت:«این زن،هرزه است،به خانه‌ی او نروید.»

بودا به كدخدا گفت:« یكی از دستانت را به من بده».كدخدا تعجّب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.آن گاه بودا گفت:«حالا كف بزن».كدخدا بیشتر تعجّب كرد و گفت:«هیچ كس نمی‌تواند با یک دست كف بزند».

بودا لبخندی زد و پاسخ داد:«هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد،مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند.بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن،زنی هرزه ساخته‌اند.»


منبع:داستان بلاگ وب

عزیزم دوستت دارم!


پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند.آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند.فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود،به همسرش گفت که در بطری را ببندد و آن را در قفسه ی قرار دهد.مادر پرمشغله،موضوع را به‌کل فراموش کرد.
پسر بچّه ی کوچک،بطری را دید و رنگ آن توجّهش را جلب کرد،به سمتش رفت و همه ی آن را خورد.او دچار مسمومیّت شدید شد و به زمین افتاد.مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدّت مسمومیّت به حدّی بود که آن کودک جان سپرد.مادر بهت‌ زده شد و بسیار از این‌ که با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان‌حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته،رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه به زبان آورد.
فکر می‌کنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت:«عزیزم دوستت دارم!»
عکس‌العمل کاملاً غیرمنتظره ی شوهر یک رفتار فراکُنشی بود.کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال.هیچ نکته‌ای برای خطاکار دانستن مادر وجود نداشت.به‌علاوه،اگر او وقت می‌گذاشت و خودش بطری را سر جایش قرار می‌داد،شاید آن اتّفاق نمی‌افتاد.هیچ دلیلی برای مقصّر دانستن وجود نداشت.مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده بود و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت، دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود.و آن‌‌ همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسؤول یک رخداد صرف می‌کنیم،چه در روابط،چه محل کار یا افرادی که می‌شناسیم؛و فراموش می‌کنیم که می‌توانیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی داشته باشیم.
در ‌‌نهایت،آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان‌ترین کار ممکن در دنیا باشد؟داشته‌هایتان را گرامی بدارید.غم‌ها، درد‌ها و رنج‌هایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می‌ توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد،مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می‌داشت.
حسادت‌ها،رشک‌ها و بی‌ میلی‌ها برای بخشیدن دیگران،و هم چنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آن‌چنان هم که شما می‌پندارید حاد نیستند.

گوشخراش اما شیرین

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.

 این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.

 پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش میش رود و او را صدا می کند،

 غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.

 

مراقبت كلوچه هاتان باشید!

زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.
وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!

زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست نخورده مانده .
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود.
مرد بدون اینکه خشمگین یا عصبانی شود بسته کلوچه‌اش را با او تقسیم کرده بود!

حکایت سید مهدی قوام و زن ...

انگار باران چشم‌های زن،تمامی ندارد.

چندسال بعد…

نمی‌دانم چندسال…

حرم صاحب اصلی محفل!سید،دست به سینه از رواق خارج می‌شود.

چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند.الحمدلله،ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.

آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید،حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان

جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.

جمعیت هم همین طور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.

وقت خداحافظی،حاجی دست می کند جیب کتش،

-آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…

-دست شما درد نکند، بزرگوار!

سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند،می‌گذارد پر قبایش.مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست

دیگری!

-آقا سید،حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…

حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله،لبخندزنان نزدیک می‌شود.

التماس دعای حاج شمس و راهی راه…

زن، خیلی جوان نبود.اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود.مضطرب،این طرف آن طرف را نگاه

می‌کرد.

زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار،جوراب شلواری توری،رنگ تند لب‌ها،گیس‌های پریشان… رنگ دیگری

به خود گرفته بود.

دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند…

***

-حاج مرشد!

-جانم آقا سید؟

-آن جا را می‌بینی؟ آن خانم…

حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.

-استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…

سید انگار فکرش جای دیگری است…

-حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.

حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:

-حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند

نمی‌گوید این ها با این فاحشه چه کار دارند؟

-سبحان الله…

سید مکثی می‌کند.

-بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!

حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود.این بار،او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و

سمت زن می‌رود.

زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.

به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند!

حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می‌گوید.

- خانم! بروید آن جا!پیش آن آقاسید،باهاتان کاری دارند.

زن،با تردید راه می‌افتد.

حاج مرشد، همان جا می‌ایستد.می‌ترسد از مشایعت آن زن!…

زن چیزی نمی‌گوید.سکوت کرده.مشتری اگر مشتری باشد،خودش…

-دخترم!این وقت شب،ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟

شاید زن،کمی فهمیده باشد!کلماتش قدری هوای درد دل دارد،همچون چشم‌هایش که قدری هوای

باران:

-حاج آقا!به خدا مجبورم!احتیاج دارم…

سید؛ولی مشتری بود!

پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:

-این،مال صاحب اصلی محفل است!من هم نشمرده‌ام.مال امام حسین(ع) است،تا وقتی که تمام

نشده،کنار خیابان نایست!…

سید به حاجی ملحق می‌شود و دور مي شوند…

انگار باران چشم‌های زن،تمامی ندارد…

***

چندسال بعد…

نمی‌دانم چندسال…

حرم صاحب اصلی محفل!

سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود.

زیر لب همین جور سلام می‌دهد و دور می‌شود.به در صحن که می‌رسد،نگاهش به نگاه مرد گره

می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.

مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده،نزدیک می‌آید و عرض ادبی.

-زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.

مرد که دورتر می‌ایستد،زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر

بشنود.صدا،همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:

-آقا سید!من را نشناختید؟یادتان می‌آید که یک بار،برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟همان پاکت…

،آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!

این بار،نوبت باران چشمان سید است…

سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ

یکی تعریف می‌کرد:روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،به اندازه‌ی دو تا صحن

بزرگ حرم حضرت معصومه،کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.

زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…

جمله ي جادويي

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول زندگي فراز و نشیب های خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعت های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید، زبان به شکایت گشود و باعث ن اميدي ی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سكوت همسرش، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می شود را بنویسید و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند.

زن که گله های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهي  عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”