دوست واقعی

جملات تصویری زیبا

 

منبع:www.rahafun.com/

پر بهاتر از جهان

رفیقان ، دوستان ده ها گروهند که هریک در مسیر امتحانند...


گروهی صورتک بر چهره دارند ، به ظاهر دوست ولی دشمنانند.


گروهی وقت حاجت خاک بوسند ولی هنگام خدمت نهانند!


گروهی خیر و شر در فعلشان نیست نه خدمت بخش و نه راحت رسانند.


گروهی دیده نا پا کند ، هوشدار ، نگاه خود به هر سو میدوانند...


ولی بی عصمتان ننگ جهان باد ، که چون خوک بل بدتر از آنند.


ولی یاران همدل از ره لطف به هر حالت که باشند، مهربانند


رفیقان را درون جان نگه دار که آنان پر بهاتر از جهانند


"فريدون مشيري"


منبع:http://faribamohammadiyazdi.blogfa.com/

عروسک چهارم شاهزاده



خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تأثیر گذار شود.

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود

و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آن ها سپری کن."

شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "

استاد عارف اولین عروسک را برداشته و تکّه نخی را از یکی از گوش های آن عبور داد که بلافاصله از گوش

دیگر خارج شد.

سپس دومین عروسک را برداشته و این بار تکّه ی نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.

او سومین عروسک را امتحان نمود.تکّه ی نخ در حالی که در گوش عروسک پیش می رفت،از هیچ یک از

دو عضو یاد شده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند،اولی که اصلاَ به حرف هایت

توجّهی نداشته، دومی هر سخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است

که همواره بر آن چه شنیده لب فرو بسته" .

شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و من هم او را

مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آن را به شاهزاده داد و

گفت: " این دوستی است که باید به دنبالش بگردی ".

شاهزاده،تکّه ی نخ را بر گرفت و امتحان نمود.

با تعجّب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد.

گفت : " استاد این که نشد ! "

استاد عارف پیر پاسخ داد: " حال مجدّداَ امتحان کن " .

برای بار دوم تکّه ی نخ از دهان عروسک خارج شد.

شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکّه ی نخ در داخل عروسک باقیماند .

استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی،شایسته ی دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف

بزند، چه موقع به حرف هایت توجّهی نکند و کی ساکت بماند.


منبع متن:یادم نمیاد.

منبع عکس:afkarnews.ir


قرض دادن یک دوست !

شخصی به دوستش گفت: از تو 2 درخواست دارم، یکی آن که مبلغی پول به من قرض


بدهی دوم آن که 3 ماه مرا مهلت بدهی تا آن دین را ادا کنم،

گفت: درخواست اول برایم مقدور نیست اما در مورد درخواست دوم من به تو به جای


سه ماه،یک سال مهلت می دهم.



منبع:http://boro.niazerooz.com/

دوستان آدم

قدر آدم هایی که دوستتان دارند را ؛ بیشتراز چیزهایی که دوستشان دارید بدانید...






منبع:http://emskashan91.blogfa.com/


نسخه عارف برای شخص دردمند

شخصی دردمند نزد شبلی عارف می گریست. شیخ سبب گریه او را

پرسید.

گفت: دوستی داشتم که دیدار او مرا در زندگی کفایت می کرد، اما او

دیروز از دنیا رفت و من تنها شدم. شیخ گفت: دوستی که دیدارش پاینده

نیست ناچار نبودش غم را زیاد می کند. برو دوستی انتخاب کن که هرگز

نمیرد و تو به هجران او مبتلا نشوی.


دوستی دیگر گزین این بار تو                کاو نمیرد تا نمیری زار تو


دوستی کز مرگ نقصان آورد               دوستی او غم جان آورد


منطق الطّیر


منبع:http://boro.niazerooz.com/

دوست

زمانی حرف بزن که ارزش حرفت بیشتر از سکوتت باشد

و زمانی دوست انتخاب کن که ارزش دوستت بیش از تنهاییت باشد.

گنجشک و آتش

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت! پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و... آن را روی آتش می ریزم ! گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد! گفت : شاید نتوانم آتش را خَاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟ پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!


منبع:داستانک

درخت مشكلات

نجّار،یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد.آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجّار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود،نجّار چند دقیقه در سکوت،جلو درختی در باغچه ایستاد.

او با دو دستش،شاخه های درخت را گرفت.چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد،همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند،فرزندانش را بوسيد و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.از آن جا می توانستند درخت را ببینند.دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد،و دلیل رفتار نجّار را پرسید.

نجّار گفت: آه!این درخت مشکلات من است.موقع کار،مشکلات فراوانی پیش می آید،امّا این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد.وقتی به خانه می رسم،مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم.روز بعد،وقتی می خواهم سر کار بروم،دوباره آن ها را از روی شاخه بر می دارم.

جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم،خیلی از مشکلات،دیگر آن جا نیستند،و بقیّه هم خیلی سبک تر شده اند.