گاندی

روزی گاندی با تعداد کثیری از همراهان و هواخواهانش می‌خواست با قطار مسافرت کند. هنگام
سوار شدن، لنگه کفشش از پایش درآمد و در فاصله بین قطار و سکو افتاد.

وقتی از یافتن کفشش در آن موقعیت ناامید شد، فورا لنگه دیگر کفشش را نیز درآورد و همان جایی

که لنگه کفش اولی افتاده بود،انداخت.

در مقابل حیرت و سوال اطرافیانش توضیح داد:"ممکن است فقیری لنگه کفش را پیدا کند، پیش خود

گفتم بک جفت کفش بهتر است یا یک لنگه کفش؟؟؟"


منبع:http://bohlool98.persianblog.ir/

گرگ درون!


سرخپوستی پیر به نوه ی خود گفت:

فرزندم در درون ما بین دو گرگ  کارزاری  بر پاست

یکی از گرگ ها شیطانی به تمام معنا ، عصبانی ،دروغگو، حسود ، حریص و پست

گرگ دیگر آرام ،خوشحال، امیدوار،فروتن و راستگو.

پسر کمی فکر کرد و پرسید:

پدر بزرگ کدامیک پیروز است؟؟؟؟

پدر بزرگ بی درنگ گفت: همانی که تو به او غذا می دهی


یقین دارم که تو آن یوسف افتاده در چاهی


سرم را می زنم از بی کسی گاهی به درگاهی

نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی

 

اگر زاد رهی دارم همین اندوه و فریاد است

"نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی"

 

غروبی را تداعی می کنم با شوق دیدارش

تماشا می کنم عطر تنش را هر سحرگاهی

 

دلم یک بار بویش را زیارت کرد... این یعنی

نمی خواهد گدایی را براند از درش شاهی

 

نمی خواهم که برگردد ورق، ابلیس برگردد

دعای دست می گویی، چرا چیزی نمی خواهی؟

 

از این سرگشتگی سمت تو پارو می زنم مولا!

از این گم بودگی سوی تو پیدا می کنم راهی

 

به  طبع طوطیان هند عادت کرده ام ، هندو

 همه شب  رام رامی گفت و من الله اللهی

 

هلال  نیمه ی شعبان رسید و داغ دل نو شد

دعای آل یاسین خوانده ام با شعر کوتاهی

 

اگر عصری ست یا صبحی تو آن عصری تو آن صبحی

اگر مهری ست یا ماهی  تو آن مهری تو آن ماهی

 

دل مصر و یمن خون شد ز مکر نابرادرها

یقین دارم که تو آن یوسف افتاده در چاهی



منبع:http://sheremamzaman.blogfa.com/

خاک بودن زیر قدم...

از فکر گناه ،پاک بودن عشق است
از هجر تو ،سینه چاک بودن عشق است
آن لحظه که راه می روی آقاجان
زیر قدم تو خاک بودن عشق است

منبع:http://sheremamzaman.blogfa.com/



پادشاه و سه وزیر



در یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند، از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند، وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد
.

اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.

و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند
وقتی وزیران نزد شاه آمدند ، به سربازانش دستور داد ، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند
در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند
وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید
اما وزیر دوم ، این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد
و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مرد.

حال از خود این سؤال را بپرسیم ، ما از کدام گروه هستیم ؟ زیرا ما الآن در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم ،
اما فردا زمانی که ملک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند
در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی ،
نظرت چیست؟
آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به ما سود می رسانند.

الله تعالی می فرماید:

وَ تَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ یَا أُوْلِی الأَلْبَابِ_ البقره ۱۹۷

و توشه برگیرید که بهترین توشه پرهیزگاری است ، و ای خردمندان ! از (خشم و کیفر ) من بپرهیزید .

پس کمی بایستیم و با خود بیاندیشیم .. فردا در زندانمان چه خواهیم کرد


منبع:http://www.omidakher.blogfa.com

ما همگی در انتخابات شرکت می کنیم،چون...

شما کامل کنید.

میلاد امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل(ع) و امام سجّاد(ع) بر تمام مردم جهان،به خصوص مسلمانان مبارک باد.

معلّم مهربان

یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود.به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام.اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچّه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه.هنگامى که نزدیک تروى رسیدم،او با سر خمیده،دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم.طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم:" تروى! این کامل نیست."

او با نگاهى پر از التماس که در عمرم در چهره ی کودکى ندیده بودم،نگاهم کرد و گفت:"دیشب نتونستم تمومش کنم،واسه این که مامانم داره مى میره."

هق هق گریه ی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه شاگردان سر جایشان یخ زدند.چه قدر خوب بود که او کنار من نشسته بود.سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم.هیچ یک از بچّه ها تردید نداشت که " تروى " به شدّت آزرده شده است،آن قدر شدید که مى ترسیدم قلب کوچکش بشکند.صداى هق هق او در کلاس مى پیچید و بچّه ها با چشم هاى پر از اشک،ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى کردند.

سکوت سرد صبحگاهى کلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود که مى شکست.من بدن کوچک تروى را به خود فشردم و یکى از بچّه ها دوید تا جعبه ی دستمال کاغذى را بیاورد.احساس مى کردم بلوزم با اشک هاى گران بهاى او خیس شده است.درمانده شده بودم و دانه هاى اشکم روى موهاى او مى ریخت.

سؤالى روبرویم قرار داشت:"براى بچّه اى که دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بکنم؟"

تنها فکرى که به ذهنم رسید،این بود:" دوستش داشته باش،به او نشان بده که برایت مهم است،با او گریه کن."

انگار ته زندگى کودکانه او داشت بالا مى آمد و من کار زیادى نمى توانستم برایش بکنم.اشک هایم را قورت دادم و به بچّه هاى کلاس گفتم:" بیایید براى تروى و مادرش دعا کنیم." دعایى از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود.

پس از چند دقیقه،تروى نگاهم کرد و گفت:" انگار حالم خوبه." او حسابى گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود.آن روز بعدازظهر مادر تروى مرد.

هنگامى که براى تشییع جنازه او رفتم،تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت.انگار مطمئن بود که مى روم و منتظرم مانده بود.او خودش را در آغوش من انداخت و کمى آرام گرفت.انگار توانایى و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى کرد.در آن جا مى توانست به چهره ی مادرش نگاه کند و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود.

شب هنگامى که مى خواستم بخوابم از خداوند تشکّر کردم از این که به من این حس زیبا را داد،تا توان آن را داشته که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته ی یک کودک را با دل خود حمایت کنم...


منبع:http://nicemath3.blogfa.com/

میلاد اما محمّد باقر(ع) و فرا رسیدن ماه رجب مبارک باد.




بهار آمد هوا چون زلف یارم باز مشگین شد
زمین چون رویش از گلهاى رنگارنگ رنگین شد

نگارستان چینى شد زمین از نقش گوناگون
چمن رشك ختن از یاسمن و زبوى نسرین شد

دل آشفته شد محو گلى از گلشن طاها
اسیر سنبلى از بوستان آل یاسین شد


چگویم از گل رویش ؟ مپرس از سنبل مویش
ز فیض لعل دلجویش مذاق دهر شیرین شد

كرا نیرو كه با آن آفتاب رو زند پهلو
كه در چوگان حسنش قرص خورد چون گوى زرین شد

بمیزان تعادل با گل رویش چه باشد گل
كه با آن خرمن سنبل كم از یكخوشه پروین شد

جمال جانفزاى او ظهور غیب مكنون بود
دو زلف مشكساى او حجاب عز و تمكین شد

هم از قصر جلال او بود عرش برین برجى
هم از طور جمال او فروغى طور سینین شد


بباغ استقامت اولین سرو آن قد و قامت
به میدان كرامت شهسوار ملك تكوین شد

شه ملك قدم ، مالك رقاب اكرم و اعظم
مه انجم خدم ، بدر حقیقت ، نیر دین شد

سلیل پاك احمد، زیب و زین مسند سرمد
ابو جعفر محمد، باقر علم نبیین شد

محیط علم ربانى ، مدار فیض سبحانى
كه در ذات و معانى ثانى عقل نخستین شد


لسان الله ناطق و الدلیل البارع الفارق
مشاكل از بیان دلستانش حل و تبیین شد

حقائق گو، دقائق جو، رقائق جو، شقائق بو
سراج راه حق ، كز او رواج دین و آئین شد

درش چون سینه سینا برفعت گنبد سینا
لبش جانبخش و روح افزا، دلش بنیاد حق بین شد

مرارتها چشید آن شاه خوبان از بنى مروان
مگر آن تلخ كامى بهر زهر كین به تمرین شد


عجب نبود گر از آن اخگر سوزان سرا پا سوخت
چه او را شاهد بزم حقیقت شمع بالین شد

براى یكه تاز عرصه میدان جانبازان
ز جور كینه مروانیان اسب اجل زین شد






منیع شعر:http://www.askdin.com

تعریف جدیدی از عقل!

حکيمي در گذرگاه خود مردي را ديد که در کنار جوي آب روي زمين دراز کشيده و سر را

در جوي خوابانده و
مشغول نوشيدن آب است.

حکيم گفت:«اي برادر،با اين ترتيب آب خوردن،عقل کم مي شود.»

آن مرد پرسيد: «عقل چيست؟»

حکيم که چنين ديد گفت: «عقل يعني ادامه بده تا سيراب شوي.»


منبع:http://tehrankids.com

چه کسی موثرتر هست، زن یا مرد؟

توماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال -همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.

سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :” گفتگوی خیلی خوبی بود.”
پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :” هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
” زنش پاسخ داد :” عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین .”



http://narimanparsi.persianblog.ir/


حاضر جوابی!

روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:

«شما برای چی می نویسید استاد؟ »
برنارد شاو جواب داد:
«برای یک لقمه نان»
نویسنده جوان برآشفت که:
«متأسّفم! برخلاف شما،من برای فرهنگ می نویسم! »
و برنارد شاو گفت:
«عیبی نداره پسرم!هر کدام از ما برای چیزی می نویسیم که نداریم! »


منبع:http://bohlool98.persianblog.ir/

من این جا مسافرم

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند.

زمانی که رسید،دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند.اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن

فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

جهانگرد پرسید:لوازم منزلتان کجاست؟

زاهد گفت:مال تو کجاست؟

جهانگرد گفت:من این جا مسافرم.

زاهد گفت:من هم.


منبع:داستانک

دست!

از دل و ديده ، گرامی تر هم
آيا هست ؟
- دست ،
آری ، ز دل و ديده گرامی تر :
دست !
زين همه گوهر پيدا و نهان در تن و جان ،
بی گمان دست گرانقدرتر است .
هر چه حاصل كنی از دنيا ،
دستاورد است !
هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمين ،
دست دارد همه را زير نگين !
سلطنت را كه شنيده ست چنين ؟!
شرف دست همين بس كه نوشتن با اوست !
خوشترين مايه دلبستگي من با اوست .
در فروبسته ترين دشواری ،
در گرانبارترين نوميدی ،
بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
- هيچت ار نيست مخور خون جگر ،
دست كه هست !
بيستون را ياد آر ،
دست هايت را بسپار به كار ،
كوه را چون پَر كاه از سر راهت بردار !
وه چه نيروی شگفت انگيزي است ،
دست هايی كه به هم پيوسته است !
به يقين ، هر كه به هر جای ، در آيد از پاي
دست هايش بسته است !
دست در دست كسی ،
يعنی : پيوند دو جان !
دست در دست كسی
يعنی : پيمان دو عشق !
دست در دست كسی داری اگر ،
دانی ، دست ،
چه سخن ها كه بيان می كند از دوست به دوست ؛
لحظه ای چند كه از دست طبيب ،
گرمی مهر به پيشانی بيمار رسد ؛
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !
چون به رقص آيی و سرمست برافشاني دستٰ
پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای !
لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست !
دست ، گنجينه مهر و هنر است :
خواه بر پرده ساز ،
خواه در گردن دوست ،
خواه بر چهره نقش ،
خواه بر دنده چرخ ،
خواه بر دسته داس ،
خواه در ياري نابينايی ،
خواه در ساختن فردايی !
آنچه آتش به دلم مي زند ، اينك ، هر دم
سرنوشت بشرست ،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم !
بار اين درد و دريغ است كه ما
تيرهامان به هدف نيك رسيده است ، ولی
دست هامان ، نرسيده است به هم !


فریدون مشیری

دعا کن گندمت آرد شود!

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد.

آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.

زاهد گفت:«اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی،دعا می کنم خرت سنگ بشود».

آسیابان گفت:«تو که چنین مستجاب الدّعوه هستی،دعا کن گندمت آرد بشود!»


منبع:داستانک


دو قدم جلوتر

وقتی مردم پشت سرت حرف می زنند چه مفهومی دارد؟

خیلی ساده  است:


یعنی این که :

تو حداقل، دو قدم ازآن ها جلوتری؛پس به راهت ادامه بده...


منبع:تندیس عشق


اندکی تامل!!!!!

بچّه که بودم بعضی وقت ها یواشکی بابام رو نگاه می کردم،ساعت ها با دست،مشغول جمع کردن آشغال های ریزی بود که روی فرش ریخته شده بود...

من به این کارش می خندیدیم!،چون می گفتم چه کاریه ؟! ما که جارو می کنیم !!!

چند روز پیش که حسابی داشتم با خودم فکر می کردم که چه جوری مشکلاتم رو حل کنم،یهو به خودم اومدم،دیدم که یک عالمه آشغال از روی فرش جلوی خودم جمع کردم...!

تقدیم به همه ی پدرای زحمت کش که کلَّی غم دارن و خم به ابرو نمیارن.


منبع:بن بست

پیرمرد ناشنوا

یيرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه.بعد از چند سال بالآخره

با یک دارویی خوب می شه.دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش

حالا می شنوه.

دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه:خانواده ی شما هم باید ظاهراً خیلی خوشحال باشن

که شنوایی تون رو بدست آوردید؟

پیرمرد می گه:نه،من هنوز بهشون چیزی نگفته ام! هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش

می کنم،فقط تنها اتفاقی که افتاده،اینه که توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض

کرده ام! 


منبع:داستان بلاگ وب


تقویت خوش بینی ها

حضرت امیرالمؤمنین علی (ع):

چون کسی به تو گمان نیک بُرد،خوش بینی او را تصدیق کن.

حکمت248 /نهج البلاغه ی ترجمه ی دشتی

عدالت در قضاوت

حضرت امیر المؤمنین علی (ع):

داوریِ با گمان بر افرادمورد اطمینان،دور از عدالت است.

حکمت 220/ نهج البلاغه ترجمه ی دشتی

عبرت آموزی از اتلاف مال

حضرت امیر المؤمنین علی(ع):

مالی که نابودی ِ آن تورا پند می دهد،از دست نرفته است.

حکمت196/نهج البلاغه ی ترجمه ی دشتی