خواجه حافظ شیرازی

20 مهر،سالروز بزرگداشت لسان الغیب،خواجه حافظ شیرازی گرامی باد.



منبع پوستر شعر:http://www.1doost.com/hafez/

زندگی

میلاد اما محمّد باقر(ع) و فرا رسیدن ماه رجب مبارک باد.




بهار آمد هوا چون زلف یارم باز مشگین شد
زمین چون رویش از گلهاى رنگارنگ رنگین شد

نگارستان چینى شد زمین از نقش گوناگون
چمن رشك ختن از یاسمن و زبوى نسرین شد

دل آشفته شد محو گلى از گلشن طاها
اسیر سنبلى از بوستان آل یاسین شد


چگویم از گل رویش ؟ مپرس از سنبل مویش
ز فیض لعل دلجویش مذاق دهر شیرین شد

كرا نیرو كه با آن آفتاب رو زند پهلو
كه در چوگان حسنش قرص خورد چون گوى زرین شد

بمیزان تعادل با گل رویش چه باشد گل
كه با آن خرمن سنبل كم از یكخوشه پروین شد

جمال جانفزاى او ظهور غیب مكنون بود
دو زلف مشكساى او حجاب عز و تمكین شد

هم از قصر جلال او بود عرش برین برجى
هم از طور جمال او فروغى طور سینین شد


بباغ استقامت اولین سرو آن قد و قامت
به میدان كرامت شهسوار ملك تكوین شد

شه ملك قدم ، مالك رقاب اكرم و اعظم
مه انجم خدم ، بدر حقیقت ، نیر دین شد

سلیل پاك احمد، زیب و زین مسند سرمد
ابو جعفر محمد، باقر علم نبیین شد

محیط علم ربانى ، مدار فیض سبحانى
كه در ذات و معانى ثانى عقل نخستین شد


لسان الله ناطق و الدلیل البارع الفارق
مشاكل از بیان دلستانش حل و تبیین شد

حقائق گو، دقائق جو، رقائق جو، شقائق بو
سراج راه حق ، كز او رواج دین و آئین شد

درش چون سینه سینا برفعت گنبد سینا
لبش جانبخش و روح افزا، دلش بنیاد حق بین شد

مرارتها چشید آن شاه خوبان از بنى مروان
مگر آن تلخ كامى بهر زهر كین به تمرین شد


عجب نبود گر از آن اخگر سوزان سرا پا سوخت
چه او را شاهد بزم حقیقت شمع بالین شد

براى یكه تاز عرصه میدان جانبازان
ز جور كینه مروانیان اسب اجل زین شد






منیع شعر:http://www.askdin.com

دختر گل فروش

gol دختر گل فروش

امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچّـه ی هفـت سـالـه خـوردم!

دل به دلم بدین تا براتون تعریف کنم…

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می‌ زدم و برای طرفم شاخ و شونه می‌کشیدم که نابودت می‌کنم!به زمین و زمان می‌ کوبمت تا بفهمی‌ با کی در افتادی!
زور ندیدی که این جوری پول مردم رو بالا می‌کشی و …

خلاصه فریاد می‌زدم…

یه دختر بچّه،یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی‌ رسید،هی می ‌پرید بالا و می ‌گفت:آقا گل! آقا این گل رو بگیرید…

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد می‌زدم و هی هیچی نمی‌گفتم به این بچّه ی مزاحم!

اما دخترک سمج این قدر بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم:بچّه برو پی کارت! من گـُــل نمی‌خـــرم! چرا این قدر پر رویی! شماها کی می‌خواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و …

دخترک ترسید،کمی‌ عقب رفت! رنگش پریده بود! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البتّه جواب این سؤال رو چند ثانیه بعد فهمیدم! ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم،اومد جلو و با ترس گفت:آقا! من گل نمی‌فروشم! آدامس می‌فروشم! دوستم که اون ور خیابونه گل می‌فروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که این قدر ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد می‌گیره و مثل بابای من می‌برنتون بیمارستان،دخترتون گناه داره…

دیگه نمی‌ شنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته چی می گه؟!

حالا علّت سکوت ناگهانی مو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خرده ‌های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له می‌کرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه می‌گفت:رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمی‌کنه!… امّا دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم،فرشته ی کوچولو،بی ادّعا و سبک بال ازم دور شد!
حتّی بهم آدامس هم نفروخت!

هنوز ردّ سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و کتک بخورید!

از شوخی که بگذریم،حرف درست رو از هر که باید شنید

منبع:سایت میثم محمدی

ماجرای انتخاب همسر برای شاهزاده چین

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛در چین باستان؛شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت.با مرد

خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند،تا دختری سزاوار

را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده

بود.دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادرش گفت:تو شانسی نداری،نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد:می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند،اما فرصتی است که دست کم

یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند.شاهزاده رو به دختران گفت:به هر یک از شما دانه ای

می دهم،کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه ی آینده چین

می شود.

همه ی دختران دانه ها را گرفتند و بردند.دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد،دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گل کاری را

به او آموختند،اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار

زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید.شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقّت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد

دخترخدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

 همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده

است.

شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار

همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان

نداشت گلی از آن ها سبز شود...