تواضع و اخلاص

مرحوم شیخ عباس قمى نویسنده کتاب مفاتیح الجنان در خاطرات خود برای پسرش آورده است که:

وقتى کتاب منازل الاخرة را نوشته و به چاپ رساندم، در قم شخصى بود به نام «عبدالرزاق مسأله گو» که همیشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه احکام شرعی را برای مردم مى گفت.

مرحوم پدرم «کربلائى محمد رضا» از علاقه مندان منبر شیخ عبدالرزاق بود به حدى که هر روز در مجلس او حاضر مى شد و شیخ هم بعد از مسأله گفتن، کتاب منازل الاخرٍة مرا مى گشود و از آن براى شنوندگان و حاضران از روایات و احادیث آن مى خواند.

روزى پدرم به خانه آمد و مرا صدا زد و گفت شیخ عباس! کاش مثل عبدالرزاقِ مسئله گو مى شدى و مى توانستى منبر بروى و از این کتاب که او براى ما مى خواند، تو هم مى خواندى.

چند بار خواستم بگویم پدرجان! این کتاب از آثار و تألیفات من است اما هر بار خوددارى کردم و چیزى نگفتم و فقط عرض کردم دعا بفرمائید خداوند توفیقى مرحمت نماید.



منبع:http://choulab.persianblog.ir/

زندگی...



شب آرامی بود


می روم در ایوان،تا بپرسم از خود،

زندگی یعنی چه


مادرم سینی چایی در دست،

گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من


خواهرم،تکّه ی نانی آورد،

آمد آن جا،لب پاشویه نشست،به هوای خبر از ماهی ها


دست ها کاسه نمود،چهره ای گرم در آن کاسه بریخت

و به لبخندی تزئینش کرد

هدیه اش داد به چشمان پذیرای دلم

پدرم دفتر شعری آورد،

تکیه بر پشتی داد،شعر زیبایی خواند،

و مرا برد به آرامش زیبای یقین 

با خودم می گفتم:

زندگی،راز بزرگی ست که در ما جاری ست

زندگی،فاصله ی آمدن و رفتن ماست

رود دنیا،جاری ست

زندگی،آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن،

به همان عریانی،که به هنگام ورود  آمده ایم


قصّه ی آمدن و رفتن ما تکراری است

عدّه ای گریه کنان می آیند

عدّه ای،گرم تلاطم هایش

عدّه ای بغض به لب،قصد خروج

فرق ما،مدّت این آب تنی است

یا که شاید،روش غوطه وری

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؛هیچ

زندگی،باور تبدیل زمان است در اندیشه ی عمر

زندگی،جمع طپش های دل است

زندگی،وزن نگاهی ست  که در خاطره ها می ماند

زندگی،بازی نافرجامی است 

که تو انبوه کنی،آن چه نمی باید برد

و فراموش شود،آن چه که ره توشه ی ماست


بقیه ی متن در ادامه ی مطلب...

ادامه نوشته

دوران آشنایی



پیرمرد به زنش گفت
:
 
بیا یادی از گذشته های دور کنیم
 
من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم
 
......
 
پیرزن قبول کرد
 
فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد
 
وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه
 
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
 
...پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
 
بابام نذاشت بیام



منبع:http://imenstu91.blogfa.com/

اردوی فقر


داشت دفتر مشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها

سبزی پاک کرده بود. تیترش یک "سه" بود با  بی نهایت "صفر"جلوش. عدد "سه" ناگهان او را از جا

پراند.

- بابا! پس فردا با بچّه های مدرسه می برنمون اردو،سه هزار تومن می دی؟

بابا سرش را بلند نکرد.

با صدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو می دم.

با وعده ی شیرین بابا خوابید.

صبح زود، رفت کنارپنجره.پرده را کنار زد.

باران ریز و تندی می بارید.

قطره های باران برای رسیدن به زمین،مسابقه گذاشته بودند.

بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.

اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار.

یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بی نهایت "صفر"هایی که جلوی عدد "سه"

رژه می رفتند.


منبع:http://hekayate-bi-enteha.blogfa.com/

پدر



وقتی پشت سر پدرت از پلّه ها میای پایین و می بینی چه قدر آهسته می ره؛


می فهمی پیر شده...!


وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش می لرزه؛


می فهمی پیر شده...!


وقتی بعد از غذا یه مشت دارو می خوره؛


می فهمی چه قدر درد داره...!


و  وقتی می فهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصّه های توست،


دلت می خواد....


به نظرت دلت می خواد چیکار کنی...؟



منبع:یادم نمیآد.

خانواده


کلمه FamILY (خانواده) سه حرف" ILY" را دارد که همان مخفف


"I Love You" مي باشد ,,


و جالب است بدانيد


FAMILY= Father And Mother I Love You










منبع:http://tanzdaneshjoo.blogfa.com/

بسکویت های سوخته ی زندگی

زمانی که من بچّه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند. و من

به
خاطر می‌آورم شبی را که او پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، صبحانه‌ای تهیّه

کرده
بود. آن شب مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت‌های بی‌نهایت سوخته را

جلوی پدرم
گذاشت. من منتظر عکس العملی بد از پدرم بودم ! امّا او با خونسردیِ تمام،دستش

را به سوی
بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چه طور بود.

خاطرم نیست که
آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، امّا کاملاً یادم هست که غرق تماشای او شده

بودم که داشت کره و ژله
روی آن بیسکویت سوخته می‌مالید و  آن را می‌خورد.


آن شب وقتی من از سر میز غذا بلند شدم، یادم هست که مادرم
 به خاطر سوزاندن بیسکویت‌ها


از پدرم عذرخواهی می‌کرد و هرگز فراموش نمی‌کنم چیزی را که پدرم گفت:((عزیزم، من عاشق


بیسکویت‌های سوخته هستم.))


آخر شب وقتی برای گفتن شب بخیر پیش پدرم رفتم, از او سؤال کردم که آیا واقعاً دوست داشت


بیسکویت‌هایش سوخته باشد؟


او مرا در آغوش کشید و گفت: ((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته


است.به علاوه اینکه، بیسکویتِ کمی سوخته، هرگز کسی را نمی‌کشد!))


زندگی مملو از چیزهای ناقص و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم،


و روزهای تولّد و سالگردها را درست مثل هر کسی دیگری فراموش می‌کنم. اما چیزی که من در


طی سال‌ها به آن پی برده‌ام این است که پذیرفتن عیب‌های همدیگر و راضی بودن از تفاوت‌های


موجود بین یکدیگر ، از مهمترین راه‌حل‌های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می‌باشد. 


و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت‌های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی


خود را بپذیری و آن‌ها را به خدا واگذار کنی. چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد


بود رابطه‌ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نشود.

 


منبع:http://doorazdiar.persianblog.ir/


هدیه فارغ التحصیلی

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشههای یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العادهیک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

 

منبع:http://boro.niazerooz.com/


سلامتی همه دخترای با محبّت ♥

سرباز با مرام!

پرستار، مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقا پسر شما اینجاست!

پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.

پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت وگرمی محبت را در آن حس کرد...

پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنارتخت بنشیند و تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید،دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت.

پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.

آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود...

در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان اورا رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید.

منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.

وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید: این مرد که بود؟

پرستار با حیرت جواب داد : پدرتون ؟!

سرباز گفت: نه اون پدر من نیست، من تا بحال اورا ندیده بودم !!!

پرستار گفت: پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟

سرباز گفت: میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم.

در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم.

پسر ایشان کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟!

پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ویلیام گری!!


زندگی

می روم در ایوان،تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست،
گل لبخندی چید،هدیه اش داد به من.
خواهرم تکّه نانی آورد،آمد آن جا،
لب پاشویه نشست.
پدرم دفتر شعری آورد،تکيه بر پشتی داد،
شعر زیبایی خواند،و مرا برد،به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی،راز بزرگی است که در ما جاری ست.
زندگی،فاصله ی آمدن و رفتن ماست.
رود دنیا جاری ست،
زندگی،آب تنی کردن در این رود است.
وقت رفتن به همان عریانی؛که به هنگام ورود آمده ایم،
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی،وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند.
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری.
شعله گرمی امید تو را،خواهد کشت.
زندگی در همین اکنون است.
زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است،که نخواهد آمد،
تو نه در دیروزی،و نه در فردایی،
ظرف امروز،پر از بودن توست،
شاید این خنده که امروز،دریغش کردی،
آخرین فرصت همراهی با،امید است.
زندگی یاد غریبی است که در سینه ی خاک،به جا می ماند.

زندگي،سبزترين آيه،در انديشه ی برگ.
زندگي،خاطر دريايي يک قطره،در آرامش رود.
زندگي،حسّ شکوفايي يک مزرعه،در باور بذر.
زندگي،باور درياست در انديشه ی ماهي،در تنگ.
زندگي،ترجمه ی روشن خاک است،در آيينه ی عشق.
زندگي،فهم نفهميدن هاست.
زندگي،پنجره اي باز،به دنياي وجود،تا که اين پنجره باز است،جهاني با ماست.
آسمان،نور،خدا،عشق،سعادت با ماست.
فرصت بازي اين پنجره را دريابيم.
در نبنديم به نور،در نبنديم به آرامش پر مهر نسيم.
پرده از ساحت دل برگيريم.
رو به اين پنجره،با شوق،سلامي بکنيم.
زندگي،رسم پذيرايي از تقدير است.
وزن خوشبختي من،وزن رضايتمندي ست.
زندگي،شايد شعر پدرم بود که خواند.
چاي مادر،که مرا گرم نمود.
نان خواهر،که به ماهي ها داد.
زندگي،شايد آن لبخندي ست،که دريغش کرديم.
زندگي،زمزمه ی پاک حيات ست،ميان دو سکوت.
زندگي،خاطره ی آمدن و رفتن ماست.
لحظه ی آمدن و رفتن ما،تنهايي ست.

من دلم مي خواهد،قدر اين خاطره را دريابيم.


سهراب سپهری


منبع:بیتا وب بلاگفا

دخترک زیبا منش

دخترک طبق معمول ِهر روز،جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش هاي قرمز رنگ،با حسرت نگاه

کرد.بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت،خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد:اگر تا پایان

ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی،آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم.

دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعني من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100

نفر زخم بشه تا...

و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت:نه... خدا نکنه...اصلاً کفش نمی خوام!



منبع:100قاصدک بلاگفا

اندکی تامل!!!!!

بچّه که بودم بعضی وقت ها یواشکی بابام رو نگاه می کردم،ساعت ها با دست،مشغول جمع کردن آشغال های ریزی بود که روی فرش ریخته شده بود...

من به این کارش می خندیدیم!،چون می گفتم چه کاریه ؟! ما که جارو می کنیم !!!

چند روز پیش که حسابی داشتم با خودم فکر می کردم که چه جوری مشکلاتم رو حل کنم،یهو به خودم اومدم،دیدم که یک عالمه آشغال از روی فرش جلوی خودم جمع کردم...!

تقدیم به همه ی پدرای زحمت کش که کلَّی غم دارن و خم به ابرو نمیارن.


منبع:بن بست

خانه ای با پنجره های طلایی

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.


منبع:نریمان پارسی

هرگز قضاوت نکنید!

پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی،پزشک با عجله راهی بيمارستان شد،او پس از اين که جواب تلفن را داد،بلافاصله لباس هايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جرّاحی شد.

او پدر ِ پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود.به محض ديدن دکتر،پدر داد زد:چرا اين قدر طول کشيد تا بيايی؟مگر نمي دانی زندگی پسر من در خطر است؟مگر تو احساس مسئوليّت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت:“متأسّفم،من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی،هرچه سريع تر خودم را رساندم  و اکنون،اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم “.

پدر با عصبانيّت گفت:”آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو مي توانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا مي مرد چکار مي کردی؟”
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد:“من جوابی را که در قرآن گفته شده مي گويم” از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم" ،شفادهنده يکی از اسم های خداوند است،پزشک نمي تواند عمر را افزايش دهد،برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه،ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منّت خدا.

پدر زمزمه کرد:نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم،آسان است.

عمل جرّاحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد” خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد”.

و بدون اين که منتظر جواب پدر شود،با عجله و در حالي که بيمارستان را ترک می کرد گفت :” اگر شما سؤالی داريد،از پرستار بپرسيد”

پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت:“چرا او اين قدر متکبّر است؟نمی توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟”
پرستار درحالي که اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد:” پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مُرد،وقتی ما با او برای عمل جرّاحی پسر تو تماس گرفتيم،او در مراسم تدفين بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.”

هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نمي دانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان مي گذرد يا آنان در چه شرايطی هستند.

آموزش جودو به بچّه ی یک دست

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه ی رانندگی از بازو قطع شده بود،برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد.استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه،استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتّی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد،مسابقات محلّی در شهر برگزار می شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان،با آن تک فن همه ی حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری،آن کودک یک دست موفّق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد.

وقتی مسابقات به پایان رسید،در راه بازگشت به منزل،کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.استاد گفت:" دلیل پیروزی تو این بود که اوّلاً به همان یک فن به خوبی مسلّط بودی،ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم این که راه شناخته شده مقابله با این فن،گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستى نداشتی!

یاد بگیر که در زندگی،از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.راز موفّقیّت در زندگی،داشتن امکانات نیست،بلکه استفاده از " بی امکانی " به عنوان نقطه ی قوت است

تصمیم مهم و کنترل خویش

در یکی از روستـاهای ایتالیـا،پسر بچّه ی شـروری بود که دیگران را با سخنـان زشتش خیلی ناراحت می کرد.روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت:هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی،یکی از این می خها را به دیوار انبار بکوب.
روز اول،پسرک بیست میخ به دیوار کوبید.پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد،کم کند.پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.
یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرف هایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا این که یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت:بابا،امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون آوردم!
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند،پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت:آفرین پسرم!کار خوبی انجام دادی.امّا به سوراخ های دیوار نگاه کن.دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست.وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف هایت دیگران را می رنجانی،آن حرف ها هم چنین آثاری بر انسان ها می گذارند.تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری،امّا هـزاران بـار عذرخواهـی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.

بسکویت سوخته ی خوشمزه

زمانی که من بچّه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده ی صبحانه را برای شب هم آماده کند.یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت وطولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیّه کرده بود.

آن شب پس از زمان زیادی،مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است!

در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چه طور بود.خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم  دادم، امّا کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت های سوخته می مالید و لقمه لقمه،آن ها را می خورد.
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت های خیلی برشته هستم.
همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هاش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است.به علاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند.

خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولّد و سالگردها را فراموش می کنم.امّا در طول این سال ها فهمیده ام که یکی ازمهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار:درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است.

و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد. این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هرروابطی است،هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا دوستی!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید  آن را پیش خودتان نگهدارید.
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!

این داستان را می توانید برای کسانی بفرستید که برایتان ارزشمندند.

کاش همه می دانستند زندگی شادی نیست،شاد کردن است.
زندگی قهقهه نیست،لبخند است.

به سلامتی...

*به سلامتی کسی که وقتی بُردم گفت:اون رفیـــــــــــــق منه،وقتی باختم گفت:من رفیـــــــــــــقتم.
 
*به سلامتی کلاغ که آزادی رو به زیبایی ترجیح داد!

*به سلامتي درياچه ی اورميّه،نه به خاطر اين كه مظلومه،فقط به خاطر اين كه هيچ وقتي اجازه نداد كسي

توش غرق بشه.

*به سلامتی لرزش دست های پیر پدر.

*به سلامتی نیمکت آخر کلاس که زمانی عالمی داشتیم...

*به سلامتی اون قدیما وقتی بچّه بودیم غم بود،ولی کم بود...

*به سلامتی اونایی که اعتقادات مذهبی شو نو فقط تو دل خودشون نگه میدارن و به بقیّه تحمیل نمي

كنن...

*به سلامتی اونایی که اهل ریا کاری مذهبی نیستن...

*به سلامتی عادل فردوسی پور که در برنامه ی 90 هفته گفت:به دوستان نیروی انتظامی باید یادآوری کرد که

میزان باید رای مردم باشد نه زور و قدرت!

*به سلامتی اونایی که درد و دل همه رو گوش می دن،امّا معلوم نیست خودشون کجا درد و دل می کنن...

*به سلامتی اونایی که به ظاهر آرومن ولی توی دلشون سونامی هست...

*به یاد خسرو شکیبایی...

*به سلامتی‌ اون بچّه‌ای که شیمی‌ درمانی کرده همه ی موهاش ریخته،به باباش می گه بابا من الآن شدم

مثل رونالدو یا روبرتو کارلوس؟باباش می گه قربونت برم از همه ی اونا تو خوش تیپ تری...

*به سلامتیه همه ی اونایی که خطّشون اعتباریه ولی معرفتشون دایمیه!

*کمپوت باز کردیم بخوریم،به مامانم می گم:مامان فکر کنم مزه ش عوض شده.می گه:آره.

می گم:بریزمش دور؟ می گه:نه بذار تو یخچال،بابات میآد میخوره!!!!

سلامتی همه ی باباها...

*به سلامتی اونايی که بی کسن ولی نا کس نیستن...

*سلامتی اونایی که خدا رو با غول چراغ جادو اشتباه گرفتن وقتی آرزویی دارن یادش میوفتن!

*به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و می دونن تو خونه ای که بزرگترها کوچک شوند؛

کوچکترها هرگز بزرگ نمی شوند...

*سلامتی پدرایی که:شب خوابشون نمی بره و از غصّه ی قسط های عقب افتاده تا صبح راه می رن،كه

غرورشون اجازه نمی ده وقتی توی خیابون می مونن از کسی پول قرض بگیرن ولی وقتی زنشون یه کم اخم

می کنه با اون همه ریش و سیبیل کرخت،نازشون رو می کشن و هی برای یه لبخندشون ادا درمیارن و لوس

بازی می کنن.که:وقتی برا خانواده شون اتّفاقی میفته،ادای محکم بودن در میارن و به همه روحیه میدن،ولی

خودشون وقتی تنها میشن،آروم آروم اشک میریزن.

وقتي که بچّه شون گیر می ده یه چیز بخر و پول ندارن می گن فردا برات می خرم و آروم تو خودشون خرد می

شن.

*به سلامتی همه ی باباهایی که رمز تموم کارت های بانکیشون شماره ی شناسنامشونه...

*به سلامتی مادر که به خاطر ما شکمش را بزرگ کرد،به خاطر او که خط چشمش را با عینک عوض کرد،به

خاطر او که میهمانی های شبانه را با شب بیدار ماندن در کنار ما عوض کرد،پول کیفش را با پوشک بچّه عوض

کرد،به خاطر آن مادری که همه چیز را با عشق عوض کرد...

*به سلامتی کسی که دید تو تاکسی بغلیش پول نداره،به راننده گفت:پول خُرد ندارم،واسه همه رو حساب

کن...!

*به سلامتی غضنفر که تو وصیت نامه اش نوشت:

 سعی کنید به کسی افتخار همسری خود را بدهید که مهربان،دلسوز،وفادار،پولدار،با شهامت،شجاع،پولدار،

نکته دان،ظریف،احساساتی،پولدار،عاقل،انعطاف پذیر،معتقد و پولدار باشد.این را بدانید که همه چیز مادیّات

نیست!!!!!

*به سلامتی طراح سؤال المپیاد کامپیوتر:نام 5 سایت که فیلتر نیستند را ذکر کنید؟!

به کودک خیابانی که چسب زخم می فروخت. در دل خود گفتم:تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم

باز نه زخم های من خوب می شود،نه زخم های تو...!

بهترین کار

پیرمردی تنها در دهکده ای زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا ،12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند ،و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
 

باغ انار

زمانی‌ که بچّه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم،تابستونا که

گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا

که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی

میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی

ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی

نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!.

تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن

انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما

جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش

گذروندن بودیم!


بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها

و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قايم شی،

بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم

یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به

اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد

و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون

زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!

با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا

نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ

کس هم چیزی در این مورد نگفتم!

غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا

بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به

این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم، بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها

رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید

بهش پول بدین!

پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف

من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون

اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به

علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون!


بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد،

20تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق،

دیگم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی

کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی،

علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه،

از کار اونم زشت تره!


شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی

اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده

به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه

ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود……

مرواريد اصل

http://www.purepearls.com/images/1019-FWP-F23-DT.jpg

جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود…

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود،

چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند

را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.

مادرش گفت : ” خوب! این گردن بند قشنگیه، اما  قيمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم

بکنیم!

من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست 

مرتّب از  کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها

می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر يزرگت هم برای تولدت چند دلار

تحفه می ده و این می تونه  كمكت کنه. “

جنی قبول کرد… او هر روز با   جديت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و

مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد. بزودی جینی همه کارها را

انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.

وای که چه قدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت؛

بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، كودكستان،تنها جایی که آن را از گردنش

باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!

پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت. هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار

بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند.

یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت :جینی ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر!خودت می دانی که عاشقتم.

- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!

- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو

خودت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست…

پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت : ” شب بخیر عزیزم.”

هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان از جینی پرسید :

- جینی ! تو من رودوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.

- پس او گردن بند مرواريدت رو به من بده!!!

- نه پدر، گردن بندم رو  نه ، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش

خیلی نرم و لطیفه ، می توانی در باغ با او قدم بزنی ، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست…

و دوباره روی او را بوسید و گفت : ” خدا حفظت کنه ،دختر زیبای من خواب های خوب ببینی. “

چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و

لب هایش می لرزد.

جینی گفت : ” پدر، بیا اینجا “ ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد

گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.

پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی

مخمل  آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مرواريد بود!!!

پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود.

او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند

اصل و زیبا را برايش هدیه بدهد…


« این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد!

او منتظر می ماند تا ما از چيزهاي بی ارزش که در زندگی به آن ها چسبيديم دست برداریم،

تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد.

این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم …

سبب می شود، یاد چیزهایی بی افتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خداي بزرگ، به

جای آن ها،هزار چیز بهتر را به ما داده است… »