زندگی...

می روم در ایوان،تا بپرسم از خود،
زندگی یعنی چه
مادرم سینی چایی در دست،
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم،تکّه ی نانی آورد،
آمد آن جا،لب پاشویه نشست،به هوای خبر از ماهی ها
دست ها کاسه نمود،چهره ای گرم در آن کاسه بریخت
و به لبخندی تزئینش کرد
هدیه اش داد به چشمان پذیرای دلم
پدرم دفتر شعری آورد،
تکیه بر پشتی داد،شعر زیبایی خواند،
و مرا برد به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم:
زندگی،راز بزرگی ست که در ما جاری ست
زندگی،فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا،جاری ست
زندگی،آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن،
به همان عریانی،که به هنگام ورود آمده ایم
قصّه ی آمدن و رفتن ما تکراری است
عدّه ای گریه کنان می آیند
عدّه ای،گرم تلاطم هایش
عدّه ای بغض به لب،قصد خروج
فرق ما،مدّت این آب تنی است
یا که شاید،روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؛هیچ
زندگی،باور تبدیل زمان است در اندیشه ی عمر
زندگی،جمع طپش های دل است
زندگی،وزن نگاهی ست که در خاطره ها می ماند
زندگی،بازی نافرجامی است
که تو انبوه کنی،آن چه نمی باید برد
و فراموش شود،آن چه که ره توشه ی ماست
بقیه ی متن در ادامه ی مطلب...