درخت دوستی

روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او سجّاده
اش عبور کرد.
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد:"هي!!! چرا بين من و خدايم فاصله انداختي؟"
مجنون به خود آمد و گفت: "من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم، تو که عاشق خداي ليلي هستي
چگونه مرا ديدي؟"
منبع:ام جی فری بلاگفا
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود،چندین ساعت قبل از موعد مقرّر رفت و در محل قرار نشست.نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید،از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت.
مجنون وقتی چشم باز کرد،خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت:ای دل غافل!یار آمد و ما در خواب بودیم.
افسرده و پریشون به شهر برگشت.در راه،یکی از دوستانش اون رو دید و پرسید:چرا این قدر ناراحتی؟!
و وقتی جریان را از مجنون شنید،با خوشحالی گفت:این که عالیه! آخه نشونه اینه که،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره!
دلیل اول این که:خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم به خودش گفته:اون عزیز دل منه،که تو خواب نازهريالپس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم این که:وقتی بیدار می شدی،گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت،پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری!
مجنون سری تکان داد و گفت:نه! اون می خواسته بگه:
تو عاشق نیستی! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد!
تو رو چه به عاشقی؟بهتره بری گردو بازی کنی!
*****
نتيجه گيري:
چگونگی و کیفیت افراد ، وقایع و یا سخنان دیگران به تفسیر ی است که ما ، از آنها می کنیم ، و چه بسا که حقیقت ، غیر ازتفسیر ماست .
قضاوت همیشه آسانست ، اما حقیقت در پشت زبان وقایع نهفته است .
لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
گلها انار شد، داغ داغ. هر اناری هزارتا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمی شدند.
انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.
مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد.