کلاس‌ هاى زمستانه براى آقایان و پسران!!!


کلاس ١
چگونه جایخى را پر می‌ کنند ؟

برگزارى به صورت مرحله به مرحله همراه با نمایش اسلاید

مدّت : ۴ هفته ، دوشنبه‌ ها و چهارشنبه‌ ها از ساعت ١٩ تا ٢١

 

کلاس ٢
آیا دستمال توالت خود به خود عوض می‌شود ؟

برگزارى به صورت میزگرد و بحث آزاد

مدّت : ٢ هفته ، شنبه‌ ها از ساعت ١٨ تا ٢٠

 

کلاس ٣
مسئولیت پذیری در قبال سطل زباله ، بردن یا نبردن ؟

برگزارى به صورت کار عملى و گروهى

مدّت : ۴ هفته ، یکشنبه‌ ها از ساعت ١٩ تا ٢١

کلاس ۴
تفاوت‌هاى بنیادى بین سبد لباس‌ هاى کثیف و کف زمین . . .

برگزارى به صورت نمایش فیلم با توضیحات تکمیلى

مدّت : ٣ هفته ، پنج‌ شنبه‌ ها از ساعت ١۴ تا ١۶

 

کلاس ۵
آیا ظرف‌ هاى غذا می‌ توانند خودشان پرواز کنند و در سینک آشپزخانه فرود آیند ؟

برگزارى به صورت نمایش ویدیویى

مدّت : ۴ هفته ، سه‌ شنبه و پنج‌ شنبه‌ ها از ساعت ١٩ تا ٢١

 

کلاس ۶
گم کردن ریموت کنترل و از دست دادن هویت ؟!

برگزارى به صورت کارگاه آموزشى همراه با گروه‌هاى پشتیبان

مدّت : ۴ هفته ، چهارشنبه‌ ها و پنج‌ شنبه‌ ها از ساعت ١٩ تا ٢١

 

کلاس ٧
یادگیرى چگونگى پیدا کردن چیزها ! ابتدا نگاه کردن به سرجایش و بعد زیر و رو کردن خانه !

برگزارى به صورت بحث آزاد

مدّت : ٢ هفته ، دوشنبه‌ ها از ساعت١٨ تا ٢٠

 

کلاس ٨
حفظ سلامتى ، گل آوردن براى همسر سلامتى شما را به خطر نمی‌ اندازد !

برگزارى به صورت نمایش اسلاید همراه با نوار صوتى

مدّت : سه شب ، یک‌ شنبه ، سه‌ شنبه و پنج‌ شنبه از ساعت ١٩ تا ٢١

 

 

کلاس ٩
مرد واقعى هنگامى که راه را گم کرد از یک نفر سوال می‌کند . . .

برگزارى به صورت میزگرد و بحث آزاد

مدّت : حداقل ۶ ماه ، سه‌ شنبه‌ ها از ١٨ تا ٢٠

 

کلاس ١٠
آیا از لحاظ ژنتیکى غیر ممکن است که به هنگام پارک کردن ماشین توسط همسرتان ساکت بنشینید ؟

برگزارى به صورت شبیه‌ سازى کامپیوترى

مدّت: ۴ هفته پنج‌ شنبه‌ ها از ساعت ١٢ تا ١۴

 

کلاس ١١
تفاوت‌ هاى بنیادى بین مادر و همسر !

برگزارى به صورت آنلاین و نقش بازى کردن

مدّت : نامحدود ، سه‌ شنبه‌ ها از ساعت ١٩ تا ٢٢

 

کلاس ١٢
حفظ آرامش به هنگام خرید کردن همسر . . .

برگزارى به صورت تمرینات مدیتیشن و روش‌ هاى تنفسى

مدّت : ۴ هفته ، شنبه‌ ها و سه‌ شنبه‌ ها از ١٧ تا ٢٠

 

کلاس ١٣
مبارزه با فراموشى ، به یاد آوردن روز تولد ، سالگرد ها و سایر تاریخ‌ هاى مهم . . .

برگزارى به صورت جلسات شوک درمانى

مدّت : سه شب ، یک‌ شنبه و سه‌ شنبه و پنج‌ شنبه از ساعت ١٩ تا ٢١

 

کلاس ١۴

اجاق گاز : چیست و چگونه استفاده می‌ شود ؟

برگزارى به صورت نمایش زنده

سه‌ شنبه‌ ها از ساعت ١٨ تا 20


منبع:http://fbd8.blogfa.com/

فرصت


مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم.اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد.
در طویله اولی که بزرگ ترین بود ، باز شد . باور کردنی نبود. بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید، تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچک تر بود، باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم ،چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد
اما………گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است، اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی و ازکنار فرصت ها به راحتی عبور نکنی.


منبع:یادم نمیآد.

قهوه ی نمکی



پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد. آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد،

دختر شگفت زده شد امّا از روی ادب، دعوتش را قبول کرد. در یک کافی شاپ نشستند، پسر

عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد

“خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” . یک دفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفاَ

یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.”

همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش

و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی

پسر بچّه ی کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم،

می تونستم مزه ی دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم

به یاد بچّگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که

هنوز اون جا زندگی می کنند.”

همین طور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت،

یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی

باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره…

بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچّگیش و خانواده اش. مکالمه ی خوبی بود،

شروع خوبی هم بود. آن ها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجّه شد در واقع اون،مردیه که

تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش

براش تنگ میشه! ممنون از قهوه ی نمکی!

بعد،قصّه مثل تمام داستان های عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال

خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم

داخلش می ریخت، چون می دانست که با این کار لذّت می برد. بعد از چهل سال،مرد در گذشت،

یک نامه برای زن گذاشت،

” عزیزترینم، لطفاَ منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو

گفتم: ” قهوه نمکی”. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع

یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.

برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون

باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که

به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم،

من قهوه ی نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… امّا من در تمام زندگیم قهوه ی

نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تأسّف نمی خورم چون این کار رو برای تو

کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز

می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتّی اگه مجبور باشم دوباره

قهوه ی نمکی بخورم. ”

اشک هایش کل نامه را خیس کرد.

یک روز، یه نفر از او پرسید، ” مزه قهوه نمکی چه طور است؟

اون جواب داد “خیلی شیرین” !



منبع:http://www.dastanekootah.in/

یادگیری

روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوی آن ها را اذیت می کند.پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریع تر و پر شتاب تر از او،حرکات رزمی را اجرا نمی کند.به همین خاطر هیچ کس جرأت مبارزه با او را ندارد.این افسر نامش "برق آسا" است و آن چنان حرکات رزمی را به سرعت اجرا می کند که حتّی قوی ترین رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم می آورند.من چگونه می توانم از خودم و حریم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!

شیوانا تبسّمی کرد و گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه او را سر جایش بنشان!"

پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت:" چه می گویید؟! او "برق آسا" است و سریع تر از برق،ضربات خود را وارد می سازد.من چگونه می توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟!"

...

ادامه نوشته

شگرد پسرک در مقابل نادر شاه


زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.


منبع:نریمان پارسی

خانه ای با پنجره های طلایی

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.


منبع:نریمان پارسی

بهترین کار

پیرمردی تنها در دهکده ای زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا ،12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند ،و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
 

پند لقمان

روزی لقمان به پسرش گفت:

امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:

اوٌل این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوٌم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!

و سوٌم این که در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی!

پسر لقمان گفت:ای پدر! ما یک خانواده ي بسیار فقیر هستیم.چه طور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری،هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هرجا که خوابیده ای احساس میکنی بهترین خوابگاه جهان است.

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آن ها جای گیری،آن گاه بهترین خانه های جهان مال توست.