توی اردوگاه چندتا پناهنده داشتیم یکی از آنها آدم بی قید و بندی بود رفتارش همه رو اذیت می کرد، یک دست پاسور داشت چند وقت یکبار پاسور بازی می کرد.
یک روز وقتی نبود یکی رفت پاسورهایش را پاره کرد وقتی برگشت و ورق های پاره شده را دید عصبانی شد و به قرآن بی احترامی کرد. چند تا از بچه ها به طرفش رفتند فرار کرد توی اتاق و در را بست.
به حابه حاج آقا خبر دادند زود آمد دم در اتاق ایستاد، خواستند به زور بروند تو، مانعشان شد.
گفت: "به مادرم زهرا قسم نمیذارم مگه اینکه از رو جسد من رد شین" بچه ها برگشتند
یک هفته بعد حاج آقا صدایم کرد گوشه ای نشستیم بهم گفت: می دونی اونها درباره ی من چی میگن "ابوترابی غیرت دینی نداره" 
بعد سرش را پایین انداخت و گفت: کسی که اون اشتباه رو کرد چند رو پیش به یکی گفته "خیلی دوست دارم نماز بخونم ولی نمی خوام بچه مذهبی ها فکر کنن از ترس اوناست" 

والله ما غیرت دینی نداریم اگه درد ما دین بود حالا که این آدم به خاطر محبتی که دیده به طرف دین اومده می رفتیم ودستش رو می بوسیدیم.


منبع:https://plus.google.com/108062935807883121882/posts