یک آرزو

همگی به صف ایستاده بودند تا از آن ها پرسیده شود.

نوبت به او رسید:"دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟"

گفت:می خواهم به دیگران یاد بدهم،پس پذیرفته شد!

چشمانش را بست،دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است.باخودگفت:حتماً اشتباهی رخ داده

است! من که این را نخواسته بودم؟!

سال ها گذشت تا این که روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد،با خود گفت:این چنین عمر من به پایان

رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم!

با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد به هوش آمد!

حالا تخته ی سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!


منبع:داستان های جذاب و خواندنی

اصل موضوع را فراموش نکن

مردی قوی هیکل،در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند.
روز اوّل 18 درخت برید.رییسش به او تبریک گفت و او را به ادامه ی کار تشویق کرد.روز بعد با انگیزه ی بیشتری کار کرد،ولی 15 درخت برید.
روز سوم بیشتر کار کرد،امّا فقط 10 درخت برید.به نظرش آمد که ضعیف شده است.نزدیک رییسش رفت و عذر خواست و گفت:نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم،درخت کمتری می برم.

رییس پرسید:آخرین بار،کی تبرت را تیز کردی؟

او گفت:برای این کار وقت نداشتم،تمام مدّت مشغول بریدن درختان بودم.

درخت گردو

گویند روزی انوشیروان ساسانی در حال گذر از مسیری بود .

در راه پیرمردی را مشغول کاشتن درخت گردویی دید.

به او گفت: ای پیرمرد چرا این درخت را می کاری عمر تو که کفاف چیدن میوه هایش را

نمی دهد!

پیرمرد خنده ای کرد گفت:دیگران کاشتند و ما خوردیم حال ما بکاریم و دیگران بخورند.

شاه از این سخن بسیار خوشش آمد و کیسه ی پر از سکه ی طلایی را به پیرمرد داد.

پیرمرد نگاهی به سکه کرد و گفت:بفرمایید این هم  پاداش کارم که امروز گرفتم.

انوشیروان دوباره خندید،کیسه ای دیگر به او داد.